نازنینم دوباره سلام
|وقتی که از من پرسیدی چه آهنگی را دوست دارم، تا برایم بنوازی، برای لحضهای ماندم. سکوت کردم ذهنم را زیر و رو کردم تا بتوانم آهنگی را که بتواند همه احساسم را بعد از ماهها دوری از تو نشان بدهد، به زبان بیاورم. خواستم زیباترین و عاشقانهترین آهنگ را انتخاب نماییم. هنوز آهنگی را به زبان نیاورده بودم که تو آهنگ “نازنین مریم” را با زیبایی برایم نواختی. تا سیمهای تلفن آن همه احساس و شور تو آهنگ “نازنین مریم” را به قلبم برساند. سوال تو و آهنگ نازنین مریم بهانهای شد، برای نگارش این دلنوشته. نامهای که میدانم بارها باز و بسته خواهد شد، ولی امیدوارم درنهایت نفر آخری که آن را میخواند خودت باشی.
مهربانم
به هر آهنگی که فکر کردم نشانی از “چوبه دار، بوسه آخر، ظلم ظالم، ترکه بیداد، جور صیاد” اشک مادر را در خود داشت. ترسیدم انگشتانت با لمس این همه واژههای سرشار از درد، از نواختن باز ایستد. به سراغ آهنگهای سرزمین مادریم رفتم، دیدم در موسیقی ما نیز ردی از خون بوی سرب جای پوتین دیده میشود. باز ترسیدم و که چشمانت بگرید و دستت را برای نواختن یاری ننماید. تصمیم گرفتم به تو بگویم، خودت شعری بنویس، آهنگی بسازی یا ترانهای مالامال از امید، آهنگی که دزده نخوانیمش آهسته در دل زمزمهاش نکنیم، بخاطرش حبس نکشیم، آهنگی که با خواندنش چشمهایمان پر اشک نشود و نگاهمان را به قاب عکس روی دیوار نهدوزد و هق هق گریهیمان را سر ندهد. آهنگی که بتواند دور آتش نوروز دست در دست هم با صدای بلند فریادش بکشیم، لبخند بزنیم، برقصیم و بخوانیمش. فقط فراموش نکن، نت آن را برای دخترکی بنویس که دوست دارد مادر را “دایه” بنویسد و زن را “ژن”. ولی افسوس نمیداند فردا در هنگامه مادر شدن، نطفه رحمش را به امید جنس اول بودن جستجو میکنند. برای دخترکی که در سرزمین او، زنان هنوز برای رسیدن به ابتداییترین حقوق خود باید حبس بکشند. برای دخترکی که در فردای بزرگسالی به دنبال عزیز گم کردهاش از این زندان به زندان دیگر میرود و چشم به کاغذ چسپیده بر در زندان در میان اسامی زندهگان تند و تند به دنبال عزیزش میگردد. نت آهنگت را برای پسرکی بنویس که میخواهد نان را “چورک” بنویسد و آب را “سو”. ولی افسوس، افسوس نمیداند سفره خالی از نان پدر کارگرش را با هیچ زبان و کلمهای نمیتوان رونق بخشید.
برای دستان پینه بسته پدرش برای چشمان کم سوی مادرش نتی بنویس، تا مژده نان باشد. نتی که یادآور فقر و نابرابری سالهای دور و دراز زندگیاش نباشد. شعری بنویس برای مادری که سالهاست چشم به در، به انتظار بازگشت فرزند است و هر پنجشنبە گور گمنام و درهم شکستهایی را آهسته و بدور از چشم همه در آغوش میکشد، مادری که خورشید را شرمنده از این همه صبوری و وفاداری خود نموده. برای پدری که با دیدن هر فرد تنهایی، بیاد تنهایی و غریبی و گورستانی میافتد که فرزند او را سالهاست درون خود نگه داشته و از دور به آن چشم میدوزد و حسرت یک دل سیر اشک ریختن بر مزار فرزند را در دل نگه داشته است.
شعری بنویس، برای خواهری که آرزوی کل زدن در عروسی برادر هنوز بر دلش سنگینی میکند و هر جمعه با شنیدن شادی و عروسی مردم، نگاهی به عکس غبار گرفته برادر بر روی دیوار میاندازد و چشمانش ابری میشود.
مهربانم،
با من یا بی مان به سرزمینم برو. گله نکن که زیاده از حد دوستش دارم. باور کن برای من قطعهایست از این جهان. نمیخواهیم به دور آن دیوار بکشیم یا آن را از این دنیا جدا بسازیم، اما آلام و دردهای بیشمار این مردم، تعلق به آنها را شیرینتر میکند. دردهای که سالهاست در رگ و ریشه ما و سرزمین ما جا خوش کرده است. رنجهایی که همزاد و همراه ساکنانش شده است. آهنگت را همانجا بساز، اما بگذار مزه تلخ فقر ریتم آن باشد و شعرت را همانجا بنویس، اما بگذار وزن آن بر پایه امید به دنیای برابر باشد. آن را در میان کوهها و جنگلهای بلوطی که تنها پشتیبان و یاور مردم دیارمان بوده، در کنار رودخانههایی که اشک نگریسته مردم را از دل کوهها به دوردستها میبرند، تا در تنهایی در دریایی دور دست بگریند، بنشین و آهنگت را بساز.
آنجا با من یا بی من، آن همه شکوه و زیبایی را به عنوان پیوند و تعلق من با سرزمینی که همیشه آبستن درد است، سرزمینی که کودکانش برای رنج کشیدن قد میکشند و بزرگ میشوند، بنشین، خاک سرزمینم را به جای من لمس کن و در گوشش نجوا کن ” ای زمین مادر ای مام میهن اینجا در دل تو، استخوانها و خاطرات نیاکانم نهفته است، اینجا اجداد و نودگان و فرزندانم مدفون شدهاند. ای سرزمین من ای مادر نیاکانم کاش میتوانستم زیباییهایت را دوباره نوازش کنم، صفایت را به تماشا بنشینم، سکوتت را همراهی کنم، کاش میشد دردهایت را تسکین دهم و اشکهایت را بگریم کاش میشد …
به امید دیدن دوباره تو و طلوع آفتاب
فرزاد کمانگر
زندان اوین بند هفت
لینک صدای فرزاد کمانگر