وقتی که باد ما را با خود میبرد
|چند روزی به پاییز مانده بود که با هواپیما به سنندج منتقل شدیم. دیدن باغها و مزارع از آن بالا تازگی داشت، هیچگاه از آن ارتفاع سنندج را ندیده بودم، آنهم در پاییز. فصل پاییز، کوردستان به راستی دیدنی است، به سان بهارش و شاید هم زیباتر. من به زندگی در میان آن تابلوی هزار رنگ عادت کرده بودم، اما نه از آن ارتفاع. در پاییز چشمان آدمی از آن همه زیبایی و ترکیب رنگ متحیر میماند. اما تا از فراز کوه آبیدر شهر سنندج و اطرافش را به نزاره ننشسته باشی، و تا گوش به آواز عباس کمندی نسپرده باشی، نمیدانی چون آبیدر همزاد شعر و سرود و عاشقی سنندجیها شده است. باید در پاییز مهمان اورامان و تاکستانهایش شده باشی، آنزمانی که خورشید خرامان خرامان خود را به فراز کوههای سربه فلک کشیده آن نزدیک میکند تا به تاکستانهای هزار رنگ و درههای عمیق اورامان سایه روشنی بزند و زیباترین تابلویش را به معرض نمایش بگذارد.
خیال چون اسبی سرکش مرا از لای دیوارهای بازداشتگاه سنندج به دور دستها برده بود. میدانستم برای فراموش کردن درد باید به خاطرات خوش گذشته پناه برد. اما تمام بدنم بعد از یک شکنجه مفصل که تحمل کرده بودم، آزارم میداد. شکنجهای که به تاوان گناه ناکردهایی همهجا دست از سرم بر نمیداشت. یکی از سه نگهبانی که شکنجهام داده بود از دریچه سلول آهسته و بدن سر و صدا مرا میپایید، تاببیند که تکان میخورم یا نه؟ چشمان نامحرم او مزاحم خاطرات شیرینم بود، ناچار به خودم تکانی دادم تا خیالش راحت شود که زندهام. و مزاحم خلوت و تنهاییم نشود. (بازداشتگاه اطلاعات سنندج در وسط شهر سنندج است)
نزدیک بازداشتگاه صدای مراسم عروسی شنیده میشد. با فرا رسیدن شب صدای آواز “گەریان” به گوش میرسید. آوازی از کاک نجمهالدین در وصف محلههای سنندج. آهنگ مورد علاقه سنندجیها برای رقص است، که معمولا در همه عروسیها خوانده میشود. در ذهنم دخترکان زیبای سنندج و پسران مغرورش را میدیدم که دست در دست هم در حال رقص و پایکوبی بودند. رقص گەریان که ناخواسته تماشاچی و شنونده را ناخواسته به وجد میآورد، تا “چوپی” را در دستانش بچرخاند و برقصد. تکانی خوردم درد صورت و دندانهای خورد شدهام بیشتر شده بود. اما دلم نمیخواست که منظرهای را که تجسم کرده بودم ترک کنم. دوباره با همان درد چشمانم را بستم دیوارها هم به دور سرم میچرخیدند. گویی آنها هم در حال رقص بودند. ضربان قلبم و ریتم موسیقی را میشنیدم وسعی میکردم با لحظهایی که احساس میکردم که حلقه قرص پایی بر زمین میکوبند، خودم را هماهنگ کنم. دوست داشتم بلند شوم، برقصم و همراه با رقص آنها پایکوبی کنم، همراه با خنده آنها لبخند بزنم. چنان غرق در آن فضا شده بودم که انگار داماد منم، انگار عروسی من بود. انگار همه بدور من میرقصیدند، که به ناگاه مزه خونی که قورت داده بودم، به یکباره رشته افکارم را برید. آواز گەریان به “چپی” رسیده بود، رقص مخصوص منطقه اورامان. در بسترم به منطقه اورامان غلتیدم و چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم. کوفتگی و درد بدنم آزارم میداد، اما با صدای موسیقی و آواز عروسی همسایه زندان، به اورامان رسیده بودم. غرق در افکار خود مهمان آن مردم شده بودم. صدای شادی و رقص همسایگان بی خبر از حال ما به اوج خود رسیده بود. در خیال “چوپی” در دستان من بود، کاری که در هیچ عروسی انجام ندادهام. میرقصیدم و به دور خودم میچرخیدم و داد میزدم: شاباش، شاباشهمه مادرانی که حسرت دیدن فرزند بر دلشان سنگینی میکند. شاباش، شاباشهمه دختر و پسرهای عاشق که دیگر در بین ما نیستند، شاباش، شاباش “بوکی ئازادی” و آنگاه که به سرزمینم باز میگردد و زمین زیر پای او و جوانان همراهش به لرزه در میآید. در خواب یا بیداری یا بیهوشی، مست از مهمانی عروسی بیرون بازداشتگاه بودم و نوازنده بیخبر از دل من، عروسی را به نقطه اوج رسانده بود…
نمیدانم چند ساعت گذشته بود که تکانهای ماشینی که من را به سوی درمانگاهی خارج از زندان میبرد، به هوش آورد، گویا ساعتها بیهوش بودم. وقتی خود را در آیینه راننده دیدم، لبخندی به خودم و مهمانی دیشبم زدم و با دستهای دستبند شده دستی به صورت کبود شده و ورم کردهام، کشیدم و گفتم ظاهرت مناسب عروسی نیست. زیر نگاه سنگین نگهبانهایی که چپ و راست و جلوام نشسته بودند، لبخندم را پنهان کردم تا مبادا آزارشان دهد!
بعد از مداوا از چند خیابان سنندج، به بازداشتگاه برم گرداندند. به سلولم که برگشتم، عصر شنبه بود، عروسی به پایان رسیده بود. دراز کشیده بودم، شب صدای آواز خواندن آرام دخترک زندانی که سلولش پشت سلول من بود، توجهم را جلب کرد. آرام یکی از آوازهای فلکلور کوردی را میخواند:
من دختری از کوردستانم گلی در دست جوانان
دست گل زیبای کوردستان من دختری از کوردستانم
مانند ریحان و نرگس خوشبوی اطراف تاکستانهایش
با شنیدن آواز زیبای دختر زندانی که اسمش را هم نمیدانستم، گریه امانم را برید. باخود گفتم خدایا دختر معصوم غرق در افکار و خیالات خود، در کجای این سرزمین زخم خورده به پرستاری زخمهای هموطنانش مشغول است؟ یا آواز معصومانهاش را بدرقه راه چه کسی کرده است؟
خود را به دست اواز زیبای دختر دربند و نسیم ملایمی که از دریچه سلولم وزیدن گرفته بود، سپردم و چشمانم را روی هم گذاشتم و منتظر صدای در ماندم، که دوباره کی به سراغم میآیند.
———-
چپی(چەپی)و گەریان: دو نوع رقص کوردی
عباس کمندی و نجمهالدین غلامی: دو خواننده به نام کورد
چوپی : پارچهای است که نفر اول سمت راست رقص کوردی در دستانش میچرخاند که نمادی از پرچم است که قبلا در جنگها به دست میگرفتند
بوکی ئازادی: عروس آزادی
فرزاد کمانگر
لینک صدا