نامه ای از يک مهمان نوروزی / سما بهمنی

به نام آزادی

فرزاد عزيز،رنجنامه ات راخواندم. باورنميکنی اگر بگويم آنچنان دردی سراپای وجودم رافراگرفت که توان ايستادن نداشتم. چه صبورانه تاب آوردی اين شکنجه های بی بهانه را! روزی که تو، زيرشلاق ومشت ولگد، ذره ذره خرد ميشدی، انسانيت، واپسين نفسهای خويش رافرياد ميکشيد و من، در تمنای جايی بودم که نشانی ازتوبيابم و زخمهايت را التيامی دهم تابه انسان بودنم، ايمان بياورم اما دريغ که هيچ جا نبودی. نوروز رابه خانه پدری‌ات رفتم تا بردستان مادرت بوسه زنم به حرمت زادن انسانيت، اما آنقدر خويش را حقير ديدم که نتوانستم دستان مادر آفتاب را لمس کنم. بااين همه، افتخاری بود برايم ديدن خانواده ات.
فرزاد عزيز، با آن همه درد و رنج، چه آرام و دلنشين با دختران وپسران سرزمينت سخن گفته ای! براستی جز توچه کسی ميتوانست بگريد و از لبخند بنويسد؟ چه کسی ميتوانست ازپشت ديوارهای بی روزن زندان، خورشيد را ببيند و نور بسرايد؟ چه کسی ميتوانست حکم پايان را پيش رو بگيرد و بذر اميد را در دل فرزندان آفتاب بکارد؟ حسرت ميبرم به تمام آنانی که شاگردان کلاس تو بوده اند والفبای زندگی را از توآموخته اند. تو که به لطافت بارانی و به صلابت کوه ای کاش پيش از اين تو را ميشناختم تا دغدغه هايت را با من قسمت ميکردی.
فرزاد عزيز، ميدانم که بازميگردی و هرآنچه راکه برای فردای سرزمينت آرزو داری، به پشتکار خويش و با ياری تمام شاگردان مکتب انسانيتت، تحقق می‌بخشی. من کردنيستم، اما از تو ميخواهم ترانه هايت را بی هراس از ناظم اخموی سرزمينم با صدای بلند بخوانی. بگذار طنين آواز کردات گوش سرزمينم راپرکند. ميخواهم لالايی فرزندم رابه زبان توبخوانم. به من بياموز زبانت را تا همصدا با تو ترانه هايت راسردهم. به من بياموز انسانيت را و شکيبايی را و نجابت را.

مي نشينم به انتظار روزي که بيايي و من آهسته ازپنجره کلاس درس‌ات صدای دلنشينت را بشنوم که یي هراس از ناظم اخموی مدرسه با زبان مادری‌ات درس ميدهی وآوازميخوانی و بافرزندان آفتاب ميرقصی وميرقصی وميرقصی.

به ديدارت خواهم آمد باسبدی از ارادت وعشق تا در جوار تو، جرعه جرعه نور بنوشم.

ميخواهم وقت بازگشتنم،

پرتويی از توباشم ومعنا بيابم

سما بهمنی
22/1/1387
بندرعباس