ریزش دغدغه انقلاب

 

کیومرث عزتی

مقدمه

 

فرزاد کمانگر انسانی انقلابی که در سی ویک سالگی دستگیر و پس از حدود چهار سال توسط رژیم اسلامی سرمایه به جوخه اعدام سپرده می‌شود. فرزاد علیرغم سن کم، تجارب زیستی بسیار ارزشمندی را با مخاطبان تقسیم می‌کند و همین شخصیت استثنائی وی را به ما معرفی می‌نماید . تجربه‌های زیستی او به‌عنوان یک معلم از ویژگی‌های خاصی برخوردار است که سعی داریم به مرور از خلال متون وی نقش چنین تجاربی را واشکافی کرده تا شاید بتوانیم به کُنه کاراکتر مبارزاتی‌اش پرتوی بیفکنیم.

غلیان احساس و ادراک

فرزاد دریافت خود از جهان پیرامون را در واژه‌ها و کلمات جاری می‌سازد. قطرات دریافتی او رفته رفته جویبار و رودخانه دگرگشت و فراگشت اجتماعی را تا آینده به‌جریان می‌اندازد. روزمره‌گی دردها تا مغز استخوان این جوان نفوذ کرده‌اند تا به رودخانه انقلاب مبدل‌اش سازند. فرزاد در جستجوی مفاهیم در جهان مادی نیست بلکه ترکیبی از واژه‌ها پیدامی‌کند تا حس و درک خود از مادیت زندگی را آشکار سازد. سخن کوتاه به نوشتارهای وی می‌پردازیم.

او در نامه به دانش‌آموزان‌اش می‌نویسد:

“از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم، با شما میخندم و با شما میخوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را میگیرد. ”

برای زندانی مرز جدائی را درحقیقت بلندی دیوار اوین و بندها ایجاد نکرده که بلندای دیوار استبداد دیوار بلندتری‌ میان انسان‌ها کشیده است برای ایجاد فاصله‌ای وحشتناک با دنیای خارج از خویشتن. با این حال فرزاد جهت به هم ریختن این فاصله، فصل مشترک خودش را پشت این دیوارها با شاگردانش در خوابیدن و بیدارشدن و خندیدن می‌بیند و حس خودش که چیزی شبیه دلتنگی است را آشکار می‌سازد. از اکنون راه می‌افتد، به روزهای اول شروع معلمی می‌رود و بدین‌گونه در روزهای نزدیک به اعدام، گاه شمار ِزیستی ِقدرت‌مندی را با آنها که حالا بزرگ شده‌اند درمیان می‌گذارد.

از اکنون به کلاس‌هائی که در همجواری با طبیعت و صدای پای آب برگزارمی‌شده می‌رسد. کتاب ریاضی را می‌بندد و به همه آنهائی که به فکر محفوضات ریاضی‌اند تا به مقامی برسند و بیهوده بودن تلاش برای فهم مسائل آبستراکت را گوشزد می‌کند:

“… و کتاب ریاضی را با همه مجهولات زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقدیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند، پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.”

می‌بینید از لحظاتی بسیار دشوار پلی به گذشته، به رودخانه‌ی زندگی می‌زند که مسیر مرگ را برایش هموارکرده است؛ پنجره‌ای از مرگ به زندگی می‌گشاید. راه‌می‌افتد به‌سمت دوره زندگی معلمی که کنکاش یافتن راهی برای تغییر اوضاع اجتماعی اقتصادی بوده‌است. هنگام عبور از پُل می‌رود تا پرشوی ِکورش همکلاسی آنها، که بدنبال لقمه نانی مدرسه را رها کرده و راهی ِکارگری می‌شود تا از بلندای ساختمانی به نه‌زندگی سقوط ‌کند، از آنجا غم ِسفره‌های خالی و بچه‌هائی که کفش و لباس عید ندارند بر وی آوارمی‌گردد. به‌سادگی ِغیرقابل باوری از اعدامی که سالب‌های زندگی برایش تدارک دیده‌اند بی‌‌غل‌وغش می‌رود تا کاستی‌های بیشمار یک زندگی اجتماعی ِانسانی هم ولایتی‌ها. به‌این‌ سادگی فاصله اعدام را در همراهی با زندگی دانش‌آموزان و آرزوهای برآورده نشده پُرمی‌کند. «آروزی تغییر»ی که انتظارش را می‌کشد دوباره با آنان در میان‌می‌گذارد و در عین حال مسیری را که مهیا کننده ‌چوبه‌دار است را بیان می‌دارد. این بی‌آلایشی و عدم تکلف دیدگاه‌ عمیق فرزاد است که به‌جان مخاطب چنگ‌می‌اندازد:

” کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد، کاش میشد باز پای ثابت حلقه عمو زنجیرباف دختران کلاس اول میشدم، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید .”

از اکنون به گذشته و از گذشته به حال خودش و دانش‌آموزان جاری می‌شود، از فلاکت اقتصادی و کودکان کار به سوی مناسبات ویران اجتماعی پَرمی‌کشد و سراغ دختران کلاس اولی می‌رود که به‌زور شوهرشان داده‌اند و امروز از دختربودنشان پشیمان‌اند. ولی در این پیمایش ِراه، سری هم به سرزمین آرزو و رویاهائی می‌زند که از قاب عکس‌ها زودتر غبارفراموشی می‌گیرند. جملگی اینها را به ما می‌گوید که برای اکنون خاک روی آرزوهای‌مان می‌ریزیم و آنها را به گورستان تاریخ می‌سپاریم.

آنچه در کوتاه نوشته فرزاد جوان دریافت می‌شود احساس و ادراک عمیق ِپیرامون است که می‌تواند ما را تا فهم اعماق فجایع با خود همراه نماید. فرزاد همه چیزدان نیست هزاران سئوال بی‌پاسخ طی نامه‌هایش طرح کرده، که هنوز هم برای پرسش‌گر قابل تأمل هستند. به جمله زیر معطوف می‌شویم:

“… راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا، فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی‌ها و شادی‌های دوران کودکیتان یاد کنید .”

رویاروئی شخصیت انقلابی فرزاد با انسان چنان است که کوشش دارد از چیزهائی حرف بزند که می‌داند: به فرشتگانی نامه می‌نویسد که زمانی با آنها بازی کودکانه می‌کرده است، می‌داند فرشتگان ِاو«زاده رنج و فقر»اند در سنین پائین با چشمانی گریان تورسفید عروسی سرشان می‌افتد تا نان‌خوری کمتر. فرزاد در لحظات رو به اعدام در «زنجیرهای عمو» احساس حلقه‌ی گمشده‌ دارد میان «جنس دوم»ی‌ها که زاده فقر و رنج هستند. بنابراین «اگر»ی به‌خدمت می‌گیرد تا شایدهای عدم حضور آنان در جنبش زنان محسوس بفهم‌آید. گذشته از فقر و رنج؛ به‌منزله یک انقلابی از خطه کوردستان «خاک فراموش شده …»، اگر«وداع با مدرسه» را فراموش نمی‌کند. جنبش زنان برایش از قطعیت برخورداراست ولی شرایط حضور در آنرا هم درک می‌کند که بنیادی برای زندگی اجتماعی‌اند. بنابراین از دریچه‌ای دیگر با آنان گفتگو می‌کند: دختران سرزمین آفتاب از پاکی و شادی کودکانه در دامن طبیعت برای فرزندانتان پونه بچینید و با بنفشه برایشان تاج‌گلی بسازید. این جوان فمینیست اما پسران را از یاد نمی‌برد.

” پسران طبیعت آفتاب میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسی‌هایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمین‌شان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب می‌سپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمین‌مان مترنم شوید.”

فرزاد باروری ِزُهدان انقلاب برای پسران روشنائی را شعر ، آواز ، روح ِعاشقانه به لیلاها و رؤیاها؛ پرورده کردن فرزندانی از جنس شعر و باران برای فرداها را به آموزه تبدیل می‌کند و آنها را به دست باد و آفتاب انقلاب می‌سپارد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همه نقل قول‌ها از ” نامه ی فرزاد کمانگر، معلم محکوم به اعدام، به دانش آموزانش – رفیق، همبازی و معلم دوران کودکیتان فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج/ 1389/12/0

1402/خرداد/16

 

 

پاسخ به مهربان دوست:

” وقتی که از من پرسیدی چه آهنگی را دوست دارم تا برایم بنوازی، برای لحظەای ماندم، سکوت کردم، ذهنم را زیر و رو کردم تا بتوانم آهنگی را که بتواند همه احساسم را بعد از ماه‌ها دوری از تو نشان دهد به‌زبان بیاورم. خواستم زیباترین و عاشقانەترین آهنگ را انتخاب نمایم. هنوز آهنگی را به زبان نیاوردە بودم، که تو آهنگ نازنین مریم را با زیبایی برایم نواختی، تا سیم های تلفن آن همه احساس و شور تو و آهنگ نازنین مریم را به قلبم برساند.”

فرزاد بر سر دوراهی در انتخاب آهنگی قرارمی‌گیرد در شرایطی که همه دلتنگی‌های عالم بر روح و روانش آوار است، اما عاشقانه‌ترین آهنگی را در نیای خویش جستجو می‌کند که سرشار از بوی زندگی باشد نه آغشته به مرگ و خون و سرب؛ بوی خوش انقلاب”ژن ژیان ئازادی” جاری است:

“مهربانم؛ به هر آهنگی که فکر کردم، نشانی از چوبه دار، بوسه آخر، ظلم ظالم، ترکه بیداد، جور صیاد، اشک مادر را در خود داشت. ترسیدم انگشتانت با لمس این همه واژەهای سرشار از درد، از نواختن باز ایستد. به سراغ آهنگ‌های سرزمین مادری‌ام رفتم. دیدم در موسیقی ما نیز ردی از خون، بوی سرب، جای پوتین دیده می‌شود. باز ترسیدم که چشمانت بگرید و دستت را برای نواختن یاری ننماید. تصمیم گرفتم به تو بگویم، خودت شعری بنویسی، آهنگی بسازیی یا ترانەای مالامال از امید. آهنگی که دزدیده نخوانیمش، آهسته در دل زمزمەاش نکنیم، به خاطرش حبس نکشیم، آهنگی که با خواندنش چشم‌هایمان  پر اشک نشود و نگاهمان را به قاب عکس روی دیوار ندوزد و هق هق گریەیمان را سر ندهد. آهنگی که بتوانیم به دور آتش نوروز، دست در دست هم، با صدای بلند فریادش بکشیم، لبخند بزینم، برقصیم و بخوانیمش. فقط فراموش نکن؛ نت آن را برای دخترکی بنویس که دوست دارد مادر را “دایه” بنویسد و زن را “ژن”.

نمی‌خواهد انگشتان ارتعاشی در سیم‌های ساز بوجود آورند که بوی بارورت و طنابی برای گردن ایجاد کنند، خواهان شنیدن صدائی از اعماق انسان تا رهائی است. همین است که از آهنگ نازنین مریم به زادگاه‌اش پرتاب شده و به سرچشمه نتی برای دخترکی که مادر را «دایه» و زن را «ژن»می‌شناسد می‌رسد تا سال‌ها بعد در «ژن ژیان ئازادی» حضوری اجتماعی پیدانماید! یعنی به‌جای شکوه و آه و ناله پیمانی تازه با نیروی انقلابی می‌بندد و از جویبار فرداها تا اقیانوس جاری‌ می‌شود. چرا که بلافاصله این‌گونه ادامه می‌دهد:

” ولی افسوس، افسوس نمی‌داند فردا در هنگامه مادر شدن، نطفه رحمش را به امید جنس اول بودن جستجو می‌کنند. برای دخترکی که در سر زمین او زنان هنوز برای رسیدن به ابتدایی‌ترین حقوق خود باید حبس بکشند. برای دخترکی که در فردای بزرگسالی به دنبال عزیز گم کردەاش، از این زندان به زندان دیگر می‌رود  و چشم به کاغذ چسپیده بر در زندان در میان اسامی زندگان، تند و تند به دنبال عزیزش می‌گردد. ”

توانائی فرزاد این است که درک و فهم‌اش از وضعیت اجتماعی را به ساده‌ترین و دلنشین‌ترین شکل، با ترکیب صمیمانه‌ واژه‌ها نمایان می‌سازد. در جمله بالا ستم به زن را هنگامه مادر شدن، حامله شدن و امید اطرافیان به جنس اول را بدون تئوری‌بافی به مخاطب منتقل کرده و سپس از حقوقی زن از ابتدائی‌ترین حق آنان سخن می‌گوید و بعد به سراغ حبس زنان، مادر شدن می‌رود که زندان به زندان باید عزیز دزدیده‌اش را جستجو نماید و چشمان‌اش که روی لیست اعدامی‌هاسرگردان است. همه این پیچیدگی را روان، کوتاه و مفید به جویباری از رگ‌های زمان می‌ریزد تا مثل ماهی سیاه به مکانی که دریا (آزادی) است برساند. اما فرزاد تنها مثل جوانی کورد نمی‌نویسد زیرا بلافاصله پس از آن جملات می نویسد”

“نت آهنگت را برای پسرکی بنویس که می‌خواهد نان را “چورک” بنویسد و آب را “سو”. ولی افسوس، افسوس نمی‌داند که سفره خالی از نان پدر کارگرش را با هیچ زبان و کلمەای نمی‌توان رونق بخشید. برای دستان پینه بستە پدرش، برای چشمان کم سوی مادرش نتی بنویس تا مژده نان باشد، نتی که یادآور فقر و نابرابری سال‌های دور و دراز زندگیش نباشد.” همانجا

از نت آهنگی برای پسرکی سخن می‌گوید که نان را «چورک» و آب را «سوو» می‌شناسد. ولی در زبان و کلمه‌ها اطراق نکرده از چورک آن پسرک به سفره خالی پدر می‌رسد که زبان آنرا نمی‌تواند رونقی بخشد، تصویری از دستان پینه بسته پدر و چشمان که‌سوی مادر می‌رسد و موزیکی که نوید نان باشد نه فقط یادآور فقر و نابرابری. یعنی متن را از نابرابرای زبانی و اجتماعی به نابرابری اقتصادی در جامعه گذار می‌دهد. ولی در جملات کوتاه و منقطع اطراق نکرده چون راه افتاده می‌خواهد زمین جور و ستم را شخم زده و تخم آزادی بکارد:

“شعری بنویس برای مادری کە سال‌هاست چشم بە در، بە انتظار بازگشت فرزند است و هر پنجشنبه گور گمنام و در هم شکستەای را آهستە و بە دور از چشم همە در آغوش می‌کشد، مادری کە سال‌هاست خورشید را شرمندە از این همە صبوری و وفاداری خود نمودە. برای پدری کە با دیدن هر سر و تنهایی، بە یاد تنهایی و غریبی گورستانی می‌افتد کە فرزند او را سال‌هاست درون خود نگە داشتە و از دور بە آن چشم می‌دوزد و حسرت یک دل سیر اشک ریختن بر مزار فرزند را در دل نگە داشتە است. مهربانم؛ با من یا بی من، بە سرزمینم برو. ”

دیدگاه سیال فرزاد ژرفائی ویژه را آشکارمی‌سازد که مخاطب جدی را میخکوب می‌کند. در این چند سطر چقدر زیبا، ساده و بی‌آلایش از نت به شعر می‌رود و از پدر به‌سوی مادری که در انتظار فرزند چشمخانه‌ی بینائی‌اش به دروازه‌ای دوخته که از آنجا وارد خانه می‌شد، ما را با خود به گوری می‌برد که پنجشنبه‌ها مادر گور غریبه فرزندش را به‌آغوش می‌کشد و غریبانگی گورستان را در پدر مضمحل نموده و سپس از دوستش می‌خواهد که مهربانانه بی او به سرزمین کشتارها برود. و از اینجا به دردهای سرزمین‌اش می‌پردازد: دردهایی کە سال‌هاست در رگ و ریشەی ما و سرزمین مان جا خوش کردە است، رنج‌هایی کە همزاد و همراە ساکنانش شدە است. شعری بنویس؛ برای خواهری کە آرزوی کل زدن در عروسی برادر هنوز بر دلش سنگینی می‌کند و هر جمعە با شنیدن صدای شادی و عروسی مردم، نگاهی بە عکس غبار گرفتەی برادر بر روی دیوار می‌اندازد و چشمانش ابری می‌شود.

چه عمیق و ظریف به همزادی درد و رنج تاریخی ما اشاره دارد که پیوستاری از حاکمیت سلطانی است. ولی هر دم مبارزه و امید را علیه فقر و فاقه بازنمائی می‌کند:

“آهنگت را همانجا بساز، اما بگذار مزە تلخ فقر ریتم آن باشد. شعرت را همانجا بنویس، اما بگذاز وزن آن بر پایەی امید بە دنیایی برابر باشد.

درد و فقر را عیان می‌کند بخاطر مبارزه تا آزادی تا رهائی از شر حکام ستمگر. آهنگی که ریتم آن طعم تلخ فقر دارد ولی وزن‌اش زمینه امید به دنیائی که نابرابری در آن نیست. و نامه را با شعری با پایان‌بندی زیر خاتمه می‌دهد:

“با امید دیدن دوباره تو و طلوع آفتاب”

فرزاد

زندان اوین ـ بند هفت

9 تیرماه کیومرث عزتی

 

آخرین نامه فرزاد

«خبرگزاری هرانا»، “آخرین نامه فرزاد کمانگر فقید” را تحت عنوان “وقتی که باد ما را با خود می‌برد” انتشار می‌دهد. این نامه هم مانند سایر متون فرزاد رنج‌نامه‌ای است که تا مغز استخوان انسان نفوذ می‌کند اما این غم‌نامه شادی و امید را نیز در جان جاری می‌سازد. فرزاد از حال راه می‌افتد به گذشته سرک می‌کشد برای اینکه تصوری انسانی از آینده را بفهمد و آنرا با رنج کشیدگان در میان بگذارد. از مسئول زندان می‌نویسد، به عروسی می‌رود دست در دست دختران زیبا و پسران مغرور سنندج پای می‌کوبد، به آرزوی آینده مادری می‌رسد که آرزوی داماد شدن فرزندش را دارد؛ همراهی می‌کند مردم محیط خارج از زندان و داخل زندان را. او احساس همدلی خود را با نادر محمدی که دیگر حضور ندارد با مخاطب درمیان می‌گذارد و صدای گلبرگی نازک خیال را در پشت سلول او می‌خواند را به چه زیبائی به مائی که قادر نیستیم آنرا حس کنیم تصویر می‌نماید. فرزاد همه‌ی چیزهای ساده را چنان عمیق درک می‌کند که قادر است ما را دعوت بدیدن ژرفای تابلوی هزار رنگ 5 روز به پائیز مانده سربلند آبیدر و مزارع و باغ و تاکستان‌های اورامان نماید. آری می‌گوید:

مسئول زندان یک بیمار روانی پنجاه ساله‌ است که با دو نگهبان دیگر بدون هیچ دلیلی فرزاد را زیر مشت و لگد می‌گیرند. روزی به خاطر شدت جراحات مشت و لگد صورت‌اش کبود و خونین و دندان‌ها و فک هم آسیب می‌بیند. در چنین شرایطی در ادامه می‌گوید:

“همان شب صدای عروسی را در اطراف بازداشتگاه می‌شنیدم و این مطلب زائیده حال و هوای‌‌‌‌ همان شب است که زنده یاد نادر محمدی نیز در سلول همجوار من بود.”

ببینید در چنین وضعیتی هم اینکه بندی سلوی همجوار «نادر محمدی» را در وجودش دارد هم به صدای عروسی اطراف زندان گوش می‌سپارد. تازه پس از این سطور می‌فهمیم که ایشان را به‌خاطر جراحات شدید روز بعد به بیمارستان می‌فرستند. گذشته از نادر عزیز صدای دختر جوانی که در سلول پشتی می‌خواند را برایمان نقل می‌کند. این‌گونه رنج‌ و درد وارده که تا مغز استخوان نفوذ می‌کند را بلافاصله به پرتو نوری از امید تبدیل کرده و در جان انسان جاری می‌سازد. در چنین شرایطی احساس خود را از زوایای متفاوت با ما در میان می‌گذارد و ما را دعوت به حرکت می‌کند تا گنداب تبدیل نشویم:

“خیال چون اسبی سرکش مرا ازلای دیوارهای بازداشتگاه سنندج به دوردست‌ها برده بود. می‌دانستم برای فراموش کردن درد باید به خاطرات خوش گذشته پناه برد، اما تمام بدنم بعد از یک شکنجه مفصل که تحمل کرده بودم آزارم می‌داد، شکنجه‌ای که به تاوان گناه ناکرده‌ای همه جا دست از سرم بر نمی‌داشت.”

به راستی فرزاد چرا زیر دست تعدادی آدم جانی با مشکلات روانی گیر افتاده است؟ او تاوان انسان بودن، آزادیخواهی و اعتراض به توحش کارگزاران نظم سلطانی‌ئی را می‌دهد که تمامی ثروت اجتماعی را بلعیده‌اند. علیرغم این همه آزار برای فراموشی درد، دیوارهای زندان را پس می‌زند، سراغ خاطرات خوش گذشته می‌رود. به چند روزی به پائیز مانده، روزی که او را با هواپیما به سنندج انتقال داده‌اند و هنگام فرود از ارتفاع منظره باغ‌ها و مزارع سنندج و تابلوی زیبای کوه سربلند آبیدر، تاکستان‌های اورامانات را می‌بیند و می گوید گذشته از بهار، پائیز کوردستان هم زیبا و دیدنی است. ای وای چقدر احساس رقیق و دلنشنیی در چنین شرایطی به ما می‌دهد:

“خیال چون اسبی سرکش مرا ازلای دیوارهای بازداشتگاه سنندج به دوردست‌ها برده بود. … یکی از سه نگهبانی که شکنجه‌ام داده بود از دریچه سلولم آهسته و بدون سر و صدا مرا می‌پایید تا ببیند که تکان می‌خورم یا نه. چشمان نامحرم او مزاحم خاطرات شیرینم بود به ناچار به خود تکانی دادم تا خیالش راحت شود که زنده‌ام و مزاحم خلوت و تنهائیم نشود (بازداشتگاه اطلاعات سنندج در وسط شهر سنندج است، در نزدیکی بازداشتگاه صدای مراسم عروسی شنیده می‌شد.)”

 

تداعی ترانه‌های عباس کمندی و نجمه غلامی در وی به هم می‌آمیزند تا سربرآوردن زندگی! از اینجا دخترکان زیبای شهر و پسرکان مغرور سنندجی را می‌بییند دست در دست هم در حال پایکوبی‌اند و به وجدش می‌آورند. در حالیکه ضربان قلب خود را می‌شنود ریتم موسیقی عروسی هم در وی جریان دارد لذا کوشش می‌کند خود را با پایکوبی آنان همآهنگ نماید به‌شوری لحظه‌ای احساس دامادی به وی دست می‌دهد. این میهمان ناخوانده عروسی شروع به شاباش می‌کندک

” شاباش، شاباش همه مادرانی که حسرت دیدن فرزند بر دلشان سنگینی می‌کند؛ شاباش شاباش همه دختر و پسرهای عاشق میهن آزادی که دیگر بین ما نیستند. شاباش، شاباش “بووکی ئازادی” آنگاه که به سرزمینم باز می‌گردد و زمین به زیر پای او و جوانان همراهش به لرزه در می‌آید. در خواب یا بیداری یا بیهوشی، مست از مهمانی و عروسی بیرون بازداشتگاه بودم و نوازنده‌ی بیخبر از دل من عروسی را به اوج رسانده بود …”

اینجا سوار برکشتی آرزوئی انسانی از عروسی همسایگان زندان خود را به «بووکی ئازادی» (عروس آزادی) می‌‌رساند و شاباش جانانه‌ای نثارش می‌کند!

راستش حیفم آمد شما را شریک عین نوشته فرزاد جان نکنم پس انتهای آخرین نامه را با هم بازخوانی کنیم تا دیدن هزارباره آماس درد و رنج و تا فوران زیبای عشق و امید به انسان، به آینده!

«بعد از مداوا، از چند خیابان سنندج [عبور کرده و] به بازداشتگاه برمگرداندند، به سلولم که برگشتم عصر شنبه بود، عروسی به پایان رسیده بود. دراز کشیده بودم، شب صدای آرام دخترکی زندانی که سلولش پشت سلول من بود توجهم را جلب کرد، آرام یکی از آوازهای فولکلور کردی را می‌خواند:
من دختری از کردستانم
گلی در دست جوانان
دسته گل زیبای کردستان
من دختری از کردستانم
مانند ریحان و نرگس خوش بوی اطراف تاکستان‌هایش
با شنیدن آواز زیبای دختر زندانی که اسمش را هم نمی‌دانستم، گریه امانم را برید؛ با خود گفتم خدایا این دختر معصوم غرق در افکار و خیالات خود در کجای این سرزمین زخم خورده به پرستاری زخم‌های هم وطنانش مشغول است یا آواز معصومانه‌اش را بدرقه‌ی راه چه کسی کرده است. خود را به دست آواز زیبای دختر دربند و نسیم ملایمی که از دریچه‌ی سلولم وزیدن گرفته بود، سپردم و چشمانم را دوباره روی هم گذاشتم و منتظر صدای در ماندم که دوباره کی به سراغم می‌آیند…»”

حقیقت اینکه فرزاد نازنین دست از سر مخاطب آزاد منش برنمی‌دارد و برای همیشه با وی دست به یقه می‌شود. درود به آموزگار سرشار از عاطفه، احساس و درکی که هردَم کوشش داشت خود را غنی و غنی‌تر سازد و هرگز نه تنها یاد دادن که یادگیری را نیز رها نکرد.

آزاد کرماشانی سه شنبه 24.07.2023

 

 

نامه‌ای دیگر از مجمعوعه نامه‌های فرزاد کمانگر

 

امروز که قرار است زندگی را از من بگیرند با “عشق به همنوعانم” تصمیم گرفته‌ام اعضای بدنم را به بیمارانی که مرگ من می تواند به آنها زندگی ببخشد هدیه کنم.

فرزاد می‌داند که بعد از اعدامش ممکن است حتی جسد او را به خانواده‌اش تحویل ندهند با این وجود برای کسانیکه که او را می شناسند، می نویسد او خبر از زندگی تازه ای می دهد و پیام خود را به آینده گان می رساند که زندگی با تمام فراز و نشیب هایش ادامه یابد.

” قلبم را با همه ی، «عشق و مهری» که در آن است به کودکی هدیه می نمایم، فرقی نمی‌کند که کجا باشد، بر ساحل کارون یا دامنه سبلان یا در حاشیه کویر شرق یا کودکی که طلوع خورشید را از زاگرس به نظاره می‌نشیند.”

این معلم و دوست کودکان، سراپا عشق است و برای بخشش قلب خود مرز نمی‌شناسد و از قید و بندهایی که حاکمان و قدرت‌مداران تعیین کرده‌اند فرا تر می رود و دوست داشتن را با جهان تقسیم می‌کند. ظرفیت حس‌های انسانی در کودکان در اوان کودکی بسیار بالاست و آماده پذیرش بذر‌است. پس او سعی می کند بذر عشق و اشتیاق به دگرگونی و انقلاب را در قلب‌شان بکارد تا در بزرگسالی به مانند خود او، حتی هنگام مرگ به رهائی انسان عشق بورزند. او در آخرین لحظه با اینکه از وداع با زندگی صحبت می‌کند اما زندگی در وجودش موج می‌زند؛ در این مرور کوتاه من که مخاطب هستم، عظمت نهفته در احساس و ادراک او را درک می کنم فرزاد تلاش می کند چنین عشقی را همواره شعله ور و فروزان نگهدارد تا پرتوی باشد به کوره راه‌های زندگی.

“فقط قلب یاغی و بیقرارم در سینه ی کودکی بتپد که یاغی تر از من آرزوهای کودکیش را شبها با ماه و ستاره درمیان بگذارد و آنها را چون شاهدی بگیرد تا در بزرگسالی به رویاهای کودکیش خیانت نکنند” موجود ی که سکون و سکوت را در زندگی بر می گزیند طبعأ زوالش آغاز می‌شود و این است که احساس می کند که به همه ی آرزوهایش خیانت کرده است.

درد کودکان او را آرام نمی گذارد دائماً دلش با آنان است می‌داند در تقابل با زندگی نمی‌توان به واکنش اکتفا نمود زیرا انسان تنها با کنشگری است که زندگی را خواهد ساخت. بز دلی، شجاعت، خلوص، ریا در زیست کودکانه شکل می‌گیرند و آنجاست که نقطه‌ی حرکت به سوی تغییر جهان را سامان می‌بخشد. همین نگاه او را معلم کودکانی کرده است که رنگ زرق و برق، قدرت و استیلا را هنوز نمی‌شناسند و به شکل طبیعی دارند رشد می کنند. آنجاست که او با نیروی عشق سعی دارد دیواری که انسان‌ها را از هم جدا می‌کند فرو بریزد . باز می‌نویسد: قلبم در سینه ی کسی بتپد که بیقرار کودکانی باشد که شب سر گرسنه بر بالین نهاده‌اند و یاد “حامد” دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت؛ ” کوچکترین آرزویم هم در این زندگی برآورده نمی شود” وخود را حلق آویز کرد.

تمامی اتفاقات و صحنه‌هایی که فرزاد را آزرده است، آنی از خاطرش دور نمی‌شود حتی لحظه‌ای که جانیان سر او را بر دار می‌کنند. فرق است بین آنکس که سرش بر دار می‌رود و آن که خود را حلق آویز می‌کند. آنکس که سرش را بر دار می رود در تلاش و تکاپو برای رهانیدن انسان از این همه رنج و اسارت است و می‌داند که می‌شود راهی برای خندیدن کودکان و رسیدن به آرزوهایشان پیدا کرد و می‌خواهد قلب‌های بی‌قرار را با خود در آخرین لحظه همراه کند تا درپیمودن این مسیر تأخیر نکنند. باز می نویسد: بگذارید قلبم در سینه کسی بتپد مهم نیست با چه زبانی صحبت می کند و یا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگری باشد تا زبری دستان پینه بسته ی پدرش، شراره ی طغیانی دوباره در برابر نابرابری ها را در قلبم نگهدارد.

این نگاه فرزاد، مرزها را درمی‌نوردد و سیم‌خاردارها را بی حلقه می‌کند و عمق دردها را عریان! نویدی است به انسان‌هایی که در گوشه و کنار جهان فقر وفلاکت را روزمره تجربه می‌کنند. پرده از رازهای بسیاری برمی‌دارد و آدمی را به جهان بی مرزی فرا می‌خواند جهانی که دیگر خبری از نابرابری و فقر و زور گویی نیست که فلاکت و بی خانمانی در گوشه گوشه‌ی آن نیست عشق مرز نمی‌شناسد آنجا که تاریک است باید آفتاب را به نمایش گذاشت. در تاریکی سراغ روشنایی گشتن، چالشی برای آنان که در لاک خود سر فرو برده‌اند

قلبم در سینه کسی بتپد تا فردایی نه چندان دور معلم روستای کوچکی شود.

صحبت از بیان واژه‌های زیبا و رنگین نیست برای قاپ گرفتن و نصب بر دیوار و اسیر قفسه‌ی کتابخانه کردن؛ که بحث بر سر ِ واقع‌بینی و دیدن گوشه و زویایی از زندگی است که از دید ِبسیاری همیشه پنهان باقی می‌ماند. هر جمله‌ی فرزاد عزیز بیان حس و حال او نسبت به زندگی اجتماعی در جامعه ایران و کوردستان است. فرزاد به‌خاطر فردایی نچندان دور که از کودکان دیروز و جوانان امروز برای رهائی مبارزه کنند برای آزادی از همه قیدوبندها و زنجیری که نظام حاکم بر زندگی گذاشته است می‌نویسد وی از تجمع قطراتی می گوید که به دریای پر خروش «ژن ژیان ئازادی» می‌ریزد.

09 08 23

سیمین