ب مثل بیگانه / علیاصغر فریدی
|قبل از طلوع آفتاب دانشآموزان راهی مدرسە میشوند. مدرسە مخروبەای است در میان خانەهای روستا معلم در کلاس قدم میزند و منتظر است تا دانشآموزانش بیایند. معلم، جوانی است باهوش، خوشرو، کە بە خوبی در دل مردم دە جایی گرفتە. یار و یاور ستمدیدگان است و امید فقرا. جوانی خوشقلب و خوشرویی کردی پوش و کردی گویی.
در ابتدای صبح کلاس درس با سرودی آغاز میشود، بعد معلم میگوید: بچەها امروز شنبە است و مثل همیشە وقت پرسش «وریا» تو بلند شو و درس گذشتە را برایمان بازگو کن.
الف مثل چی؟ ب مثل چی؟ ت مثل چی؟ واو مثل چی؟ از «الف» تا «ی» بگو هر چە کە میدانی. وریا فکر میکند و جواب میدهد.
الف مثل آوارە ، آرزوی یک انسان بیچارە. گاف مثل گرسنە، پ مانند پای برهنە، ت همچون تلخی زندگی، تاریکی. هرگاە کلمەای را بە یاد نمیآورد، بە دیگر دانشآموزان مینگرد. نون مانند ندار، ف مانند فقر.
معلم برمیخیزد و رو بە دانشآموزان میایستد و میگوید: بس کنید این حرفها را، بیایید بحث را عوض کنیم، از روزی کە من بە یاد دارم همەاش این کلمات را تکرار میکنیم. تا کی درس دلتنگی؟ تا کی درد و سکوت؟ دیگر این کلمات را از یاد ببرید. بیایید بە کلمات دیگری بیندیشیم.
بچەها بهت زدە و ساکت منتظر درس تازە میشوند. سکوت مدرسە لبریز از این کلمات میشود.
الف مثل آزادی، پرچم آرزوها و شادی، ت مثل تفکر، سین مثل سرفرازی. بچەها یکصدا میخوانند، میم مثل مبارزە، کاف مثل کردستان کرد و باهم بودن و کوهستان.
مدتی قبل از ظهر درس آن روز تمام میشود. غروب بچەها در میان باغها و کشتزارها و روی پشت بامها درس تازە را میخواندند و بە مردم دە ابلاغ میکردند «ه» مثل همبستگی همکاری و همیاری.
روز شنبە آیندە،همە درس جدید را حفظ بودند، تا غروب چشم بە راە معلم ماندند، اما معلمشان نیامد. معلم بە دە برنگشتە بود، همە چشم بە جادە دوختە بودند. قبل از اینکە شب برسد خبری در دە پیچید. معلمشان را بە زندان کردە بودند.
چند هفتەای میگذرد و از معلم خبری نمیشود. اما دانشآموزان همچنان بە مدرسە میروند و منتظر معلم میمانند. صدای بلند درسشان بە آسمان میرسد. ب مثل بیگانە.
روز اول زمستان کە سرما بە کوهستان میآید، کسی خبری میآورد کە قلب روستا را میلرزاند. چند جوان روشنفکر را بە همراە آقای معلم آن روز قبل از طلوع آفتاب دار زدەاند.
دانش آموزان با دلتنگی و چشمان اشکآلود مدرسە را ترک میکنند. خطی بر روی تختە سیاە، بە یادگار ماندە کە هیچکس دلش نمیآید آن را پاک کند. «ه» مثل همبستگی، همکاری و همیاری. الف مثل آزادی پرچم آرزوها و شادی. کاف مثل کردستان کرد و باهم بودن و کوهستان.
این شعر را شریف سالها پیش سرودە و تا امروز نە در قلب شعر کە واقعیت جامعە ما بودە. راستی جرم یک معلم چە میتواند باشد کە بر سر دارش کنند.
صحبت از اعدام معلمی است، کە جرمش این بود اسرار هویدا میکرد، معلمی کە درس آزادگی را بە بهای جانش پرداخت کرد. معلمی کە در دانشسرای تربیت معلم کامیاران تحصیل کرد، اما شاید کسی نداند دانشسرای محل تحصیلش چسبیدە بە قبرستان شهر بود و هیچ دیواری بین دانشسرا و قبرستان وجود نداشت. قبرستان شهر تنها منظرە قابل دید در خوابگاە و کلاسهای درس بود. این از کج سلیقگی معمار آن بنا نبود، بلکە واقعیت در لفافە پیچدەی سرزمین نگونبخت ما بود و هست. معلم، روشنگری، آموزش و قبرستان.
معلمی کە شهرش اولین شهری بود، پس از چند ماە تنفس هوای پاک و لمس تن لطیف آزادی مشمول فرمان «پوتینهایتان را از پا در نیاورید تا غایلە کردستان را خاتمە بدهید» شد. آن پوتینها از گردە کامیاران گذشتند تا در فرودگاە سنندج مستقر شوند و شهر را بە ویرانە بدل کنند.
شهری کە جنازە بە ناحق کشتە شدەی فرزندانش را پشت تراکتور میبستند و در شهر میگرداندند تا درس عبرتی شود برای سایرین.
معلم ما از همین سایرین بود، از کودکی همە اینها را دیدە بود، اما چشمش نترسیدە بود. او کودکیاش با بوی سرب و گلولە و رگبار تفنگ آغاز شدە بود، با تماشای مزارع سوختە گندم، در زیر بارش توپ و تفنگ و نگریستن بە جنگلهای بلوط سوختە، صدای آمبولانسها و آژیر احتمال حملەی هوایی روزی چند بار بە نوجوانی پا نهادە بود. برای همین معلم میشود، تا از دنیای کودکی و از بچەها جدا نشود. تا بە روستاهای دامنە کوە شاهو برگردد وشاهوی زخمی را از نزدیک ببیند.
احتیاجی نیست کە بگویم اسمش «فرزاد» و فامیلیاش «کمانگر» بود. سال ١٣۵۴ و در کامیاران متولد شدە بود. اینها را همە میدانند. او چنان جاودانە شدە است کە، بە قول «شیرکو بیکس» شاعر کرد: از امروز بە بعد بزگترین خیابان شهر سنندج نام فرزاد کمانگر را بر خود نهادە، خوب بفرمایید سنندج را دار بزنید.
در سحرگاە نوزدهم اردیبهشت ٨٩ ستارەای را بر زمین کشیدند، کە آن ستارە معلمی در آسمان غمزدە کردستان بود. آنگونە کە خود فرزاد برای اعدام احسان فتاحیان نوشتە بود: مرگ ستارە اما نویدبخش طلوع خورشید است و تعبیر چوبەی داری کە هر شب در سرزمینمان خواب مرگ میبیند. تولد کودکی است بر دامنەی زاگرس کە برای عصیان و یاغی شدن بە دنیا میآید.
مرگ فرزاد پایان او نبود کە زندگی از این گونە مردنها آغاز میشود. مگر چوبەهای دار در این سرزمین ماتم زدە چقدر از ستارەهای ما را کشتەاند؟ آیا توانستند فریاد مبارزە و آزادیخواهی را کم کنند؟ آیا توانستند شاهو را بترسانند؟ آیا توانستند دریاچەی وان و ارومیە را مجبور بە سکوت کنند؟ آیا توانستند آبیدر را وادار بە زانو زدن کنند؟ باز هم بە قول شیرکو بیکس: «دارها باختەاند و ما همچنان هستیم. دارها پیر شدەاند و ما همچنان جوان. دارها پیر شدەاند و ما تازە از نوک قلە دست بە سوی آفتاب دراز میکنیم تا بە زمینش بیاوریم».
فرزاد از راز جاودانگی آگاە بود. او همانگونە کە خود گفتە بود: میدانست در این دیار واژەها گاهی بە سرعت برق و باد بە زبان آوردنش جرم میشد و گناهی نابخشودنی. اما نتوانست باور کند کە در شهر خبری از خط فقتر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد وگرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بیاخلاقی نیست.
فرزاد از خانعلی یاد گرفتە بود کە چگونە خورشید را بر تختە سیاە کلاسش بکشد تا با نورش خفاشها را فراری دهد. اگر تختە و دانشآموزانش را از او گرفتند، در عوض بازجویش را بە سلول کوچکش دعوت میکرد تا مهمان سفرە کوچک و بە قول خودش پارەاش باشد. او میخواست بازجویش بشنود، ببیند، عاشق شود ،انسان شود تا بداند و بفهمد، کە هر شب دانش آموزانش را مهمان میکند و برایشان قصە میگوید.
فرزاد نمیتوانست کە در سرزمین «صمد»، «خانعلی» و «عزتی» معلم باشد و همراە ارس جاودانە نگردد، نمیتوانست کە نظارەگر رنج و فقر مردمان سرزمینش باشد و دل بە رود و دریا بسپارد و طغیان نکند.
او جاودانگی و راست قامتی را آموختە بود. او میدانست تعلق بە خاکش تلخ است و گریز از آن نامردمی و او بە گریز و نامردمی کردن «نە» گفت و سر بدار سپرد تا راست قامت بماند. او ستارە ماتم زدە کردستان شد تا مرگش نوید طلوع خورشید را بدهد.
منبع: رادیو کوچه