جای بوسه های مادربزرگم بر خاک های خاوران تا ابد می ماند!
|
سحر محمدی:
گذر زمان، برخلاف تصور رایج، مرهم دردها نیست.
چه مدت زمان باید می گذشت تا مادربزرگم به این واقعیت تلخ عادت کند که دختر دردانه اش سوسن، پس از ۹ ماه شکنجه های وحشیانه در زندان اوین، پس از ۹ ماه محرومیت از ملاقات با خانواده و دخترش، پس از بارها قرار گرفتن در مقابل جوخه ی نمایشی اعدام، پس از از دست دادن هر دو پایش به زیر شکنجه، در سال ۱۳۶۳ تیرباران و پیکر نازنینیش به خاک های خاوران سپرده شد.
چه مدت زمان باید می گذشت تا مادربزرگم بپذیرد که سرو قامت پسر دریادلش اصغر که تنها دو هفته پس از مراسم عروسی اش دستگیر شده بود، چنان به زیر شکنجه تکه تکه شد که نه قادر به برخاستن بود و نه قادر به راه رفتن. وقتی به ملاقاتش می رفتیم پشت آن شیشه نشسته بود و وقتی می رفتیم هنوز همانجا نشسته با لبخند تماشایمان می کرد. می خواست ما نبینیم چه بر سرش آورده اند. قلب بزرگ و مهربانش، بی تابی مادرش از دیدن آن همه فاجعه را برنمی تابید. دایی اصغرم نیز در سال ۱۳۶۳ در اوین تیرباران و به خاک های خاوران سپرده شد.
چه مدت زمان باید می گذشت تا مادربزرگم از یاد ببرد که شکنجه گران برای شکستن غرور آزادمنشانه ی پسرش حسن به زیر ضربه های کابل، با هم شرط می بستند. غرور دایی ام اما شکستنی نبود. چه مدت زمان باید می گذشت تا مادربزرگم از یاد ببرد که دایی حسنم پس از صدور حکم اعدامش پدر شد اما هرگز فرصت نیافت به دختر کوچکش بگوید چقدر دوستش دارد. پدر بودن را از پشت میله های زندان تجربه کرد و چند ماه پس از تولد کژال در سال ۱۳۶۴ به جوخه ی اعدام سپرده شد. پیکرش با دنیایی حسرت برای به آغوش کشیدن دخترش به خاک های خاوران سپرده شد.
چه مدت زمان باید می گذشت تا مادربزرگم دیگر در خواب و بیداری به آن لحظات شوم نیندیشد که سینه ی عاشق دامادش، پیروت و برادر دوقلوی دامادش، رسول، به قهر گلوله جلادان حکومت اسلامی در قیام سربداران در آمل شکافته شد و پیکرِ بلند بالای دامادش برای درس عبرت دیگران، سه روز در سطح شهر آمل به نمایش گذاشته شد.
و من؟ چه مدت زمان باید بگذرد تا با هر طلوع و غروب خورشید، با دیدن هر گل و جوانه و دشت و کوه و چمن، دلم زار نزند که چرا عزیزانم در عنفوان جوانی به خاک های بی نشان سپرده شدند بی آنکه فرصتی برای تجربه ی ساده ترین زیبایی های زندگی یافته باشند.
آری؛ مادرم سوسن امیری و دایی هایم اصغر و حسن امیری به سال ۱۳۶۲ در تهران دستگیر و طی سال های ۶۳ تا ۶۴ به جوخه ی اعدام سپرده شدند. پیکرهای نازنین شان در خاک های خونین خاوران گم شد. پدرم پیروت محمدی به همراه عمویم رسول محمدی در سال ۱۳۶۰ در قیام سربداران در شهر آمل به قهر گلوله ی جلادان جان باختند. قامت رعنای شان در جنگل های آمل گم شد.
تلاش های مادرم که در بیست و سه سالگی همسر و عزیزترین رفیقش را از داده بود، برای یافتن پیکر پدر و عمویم در مازندران بی نتیجه ماند. چندی نگذشت تا پیکر خودش و دو برادرش به گورهای بی نشان در خاک های خاوران سپرده شود. این بار من ماندم و دستان شش ساله ام تا خاک های خاوران را برای یافتن نشانی از مادرم و دایی هایم زیر و رو کنم.
و اینگونه شد که ما در روزهای نخستین پاییز ۱۳۶۳ به جمع سوگواران خاوران پیوستیم. تصویر روز اول ورودمان به آن گورستان خونین هرگز از ذهنم پاک نمی شود. صدها تَلِ خاک که نشانی بود از صدها انسان آزادیخواه که پس از اعدام در آن خاک شوم مدفون شده بودند. و مادران و خواهران و پدرانی که بر گورهای بی نشان زار می زدند. بچه های کوچکی که بخشا چنان خردسال بودند که نمی فهمیدند که امنیت آغوش پدر یا مادرشان به زیر این خاک ها گم شده. و فرشی از گلایول و رز و میخک که عاشقانه به روی گورها ها چیده شده بود.
نه؛ تاریخ خاوران با ورود ما به آن گورستان مقدس در پاییز ۱۳۶۳ آغاز نشد. پیش از پیوستن ما به آن جمع سوگوار، صدها انسان آزادیخواه به جرم آرزوهای زیبایشان به جوخه های اعدام سپرده شده و در خاوران مدفون شده بودند. تخمین تعداد پیکرهای خفته به زیر آن خاک ها غیر ممکن بود.
در اردیبهشت ۱۳۶۴ دایی حسنم نیز به جمع گمشدگان در خاک های خاوران پیوست. طی سالهای ۱۳۶۳ تا اواخر ۶۴ چنان بر تعداد گورها اضافه شده بود که به زحمت می شد کنارشان نشست. گاهی گورها را می کندند و پیکر اعدامی جدیدی را در گور جانباخته ی دیگری دفن می کردند. در یکی از روزهای سال ۱۳۶۴ که به خاوران رفته بودیم، زنی را دیدیم که بر مزار مادرم نشسته بود و اشک می ریخت. ما نیز بیصدا کنارش نشستیم. چندی نگذشت که معلوم شد دختر او را نیز در آنجا دفن کرده اند. چنان سرگردانِ پیدا کردنِ نشانی از دختر دلبندش بود که شبانه قبر را شکافته بود تا مطمئن شود پیکر دخترش آنجاست. اما آنچه که در آن خاک خونین یافته بود، قابل شناسایی نبود. در دیدار بعدی، تکه ای پارچه ی سورمه ای که از لباس جنازه بریده بود به مادربزرگم نشان داد با این پرسش تلخ که “آیا دختر تو چنین لباسی داشت؟”. ما و آن مادر سورگوار تنها کسانی نبودیم که مزارعزیزانشان مشترک شده بود.
تا پایان سال ۱۳۶۴ تعداد جانباختگانی که به خاک های خاوران سپرده شده بودند، چند برابر شده بود. باورکردنی نبود که ماشین قتل عام جلادان اسلامی چه ظرفیت شومی دارد. عزیزان ما را تیرباران کرده و به خاک های بی نشان سپرده بودند اما حتی از همین خاک بی نشان می ترسیدند. از این رو هرازگاهی تَل های خاک روی گورها را با بولدوزر صاف می کردند و ما دوباره خاک کشان تَل ها را برپا می کردیم و یا با گذاشتن اشیا به روی خاک تلاش می کردیم گورها را علامت گذاری کنیم. هربار با دنیایی توهین و تهدید از جانب مزدوران اسلامی که در خاوران پرسه می زدند. شاید گمان می کردند اگر محل دقیق گور را گم کنیم دیگر به خاوران نمی رویم. چه گمان باطلی!
خاوران دیگر تنها یک گورستان نبود. خاوران نماد جنایت یک حکومت و استقامت یک نسل آزادیخواه شده بود. خاوران نماد همبستگی خانواده های سوگواری شده بود که تنها به روی مزار عزیز خودشان گُل نمی چیدند بلکه آن گلها را در سراسر آن خاک خونین پخش می کردند. خاوران نماد مادرانی بود که به فرزندانشان درس آزادگی و انسان دوستی داده بودند و اکنون اینگونه پریشان برای یافتن نشانی از جگرگوشه شان به خاک های خونین، ناخن می کشیدند. خاوران نماد یک نسل از کودکانی شده بود که برای همیشه از امنیت آغوش پدر یا مادرشان و یا هردو محروم شده بودند و آینده شان به دستان شومِ سرنوشتی ناروشن سپرده شده بود. نه؛ خاوران دیگر تنها یک گورستان نبود!
خاوران یادگارِ بوسه های تلخ مادربزرگم بر خاکی ست که هرآنچه را که برایش عزیز و مقدس بود، در برگرفته بود. خاوران یادگار نگاه اندوهبار پدربزرگم است که در یک روز پاییزی سال ۱۳۶۴، نشسته بر مزار دایی حسنم، خیره به دوردستِ آن همه گور و آن همه خانواده ی سوگوار، به ناگهان بغض مردانه اش شکست و پرسید “آیا این همه ظلم بی جواب می ماند؟”.
تا پایان سال ۱۳۶۴ شاهد اضافه شدن چشمگیر گورها بودیم تا سال ۱۳۶۷ جلادان اسلامی با قتل عام دسته جمعی زندانیان سیاسی، برگ سیاه دیگری به کارنامه ی خونین شان اضافه نموده و مادران بیشتری را سرگردان خاک های خاوران کنند.
نه؛ خاوران تنها یک گورستان نیست. خاوران یک تاریخ است. تاریخ را نمی توان عوض کرد. نه با صاف کردن گورها، نه با دفن کسانی که به مرگ طبیعی از دنیا رفته اند، نه با درست کردن پارک و جنگل و فواره، با هیچ چیز ماهیت خاوران عوض نمی شود. خاوران نماد جنایت جمهوری اسلامی ست.
جلادان اسلامی از اوایل دهه ی شصت، پیکر اکثر زندانیان سیاسی چپگرا را پس از اعدام در زندان های تهران، در خاوران دفن کرده اند و در سال شصت و هفت بدون تفکیک ایدئولوژیکی جانباختگان، آنان را در خاوران بخشا به گورهای دسته جمعی سپردند. این تاریخ خاوران است و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند این تاریخ را عوض کند.
و من و ما زنده برآنیم تا نگذاریم این تاریخ فراموش و یا جعل شود. هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند این واقعیت شوم را تحریف کند که مادرم و دایی هایم به زیر آن خاک های خونین خفته اند؛ که مادربزرگ و پدربزرگم قلب هایشان را در آن خاک ها دفن کرده اند؛ که من همه ی شادی های کودکانه ام را در آن خاک ها گم کرده ام. هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند صدای زجه های تلخ مادران سرگردان در خاوران را از گوش زمان محو کند و یا حسرت شان برای پیدا کردن نشانی از عزیز گم شده شان را از یادها ببرد. تصویر آن تَل های خاک و یاد و خاطره ی عزیزانمان که به زیر آن خاک ها خفته اند برای همیشه در ذهن من و ما جاودانه می ماند تا عدالت را در حق یکایکشان برقرار کنیم. خاوران نماد ضرورت برقراری عدالت است.
به حرمت دل های شکسته ی مادران و پدران سوگوار، به حرمت آرزوی شان برای برقراری عدالت، به حرمت دستان خسته ی مادربزرگم که آن تَل های خاک را عاشقانه نوازش می کرد، به حرمت بوسه های تلخش بر آن خاک خونین، به حرمت صدای غمگینش که فرزندانش را یکی یکی به نام می خواند و از آنان می خواست که برخیزند و با او به خانه روند، به حرمت بزرگمردان و شیرزنانی که به جرم داشتن آرزوهای زیبا برای سرزمین شان به خاک های بی نشان سپرده شدند، به حرمت استقامت و شجاعت شان و به حرمت امیدِ شکست ناپذیرشان که شب، رفتنی ست، خاوران تا ابد خاوران می ماند!
سحر محمدی
حقوقدان و فعال جنبش دادخواهی